پایگاه مقاومت امام هادی(ع)روستای دم افشان

کوهپیمایی خانوادگی بمناسبت دهه فجر 94 دهه فجر مبارک کوهپیمایی خانوادگی بمناسبت هفته بسیج هفته بسیج گرامی باد. آيا ميدانستيد 44 رويداد فاجعه خونين در سرزمين منا تصاوير نادر و قديمي از حال و هواي مراسم حج مراسم تشیع و تدفین شهدای گمنام


حكايتي از داوری علی عليه السلام

دو مرد کیسه ای را که صد دینار در میان آن بود، نزد زنی به امانت گذاشتند و شرط کردند امانتی را باید در حضور دو نفر مسترد کند. بعد از مدتی طولانی، یکی از آن مردان به زن امانت دار مراجعه کرد و گفت: دوست من فوت کرده، امانت را به من رد کن، چون شرط کرده بودند که دو نفری برای گرفتن امانت مراجعه کنند، زن امانت را به آن مرد نداد. بالاخره مرد به قوم و خویشان زن شکایت کرد، آنها فشار آوردند و کیسه امانتی را به آن مرد داد.

پس از یک سال رفیق او که زن فکر می کرد، مرده است آمد و امانتی را طلب نمود. داوری به "عمر" برده شد و عمر به زن گفت: تو ضامنی که پول این مرد را بدهی.

زن، "عمر" را سوگند داد تا این داوری را به علی(ع) وا گذارد تا شاید گره کور کارش با سر انگشت تدبیر و کیاست علی (ع) گشوده گردد.

شاکی به خدمت آن حضرت رسید و شکایت خویش را مطرح کرد. حضرت علی (ع) فرمود: مگر قرار شما این نبود هر دو با هم برای بردن کیسه امانتی مراجعه کنید، مرد گفت: بلی

حضرت فرمود: کیسه شما آماده است، برو دوستت را بیاور و کیسه را تحویل بگیرید.

مرد حیله گر شرمنده شد و پی کار خود رفت.

این خبر چون به "عمر" رسید، گفت: به غیر از خدا به کسی غیر از علی در قضاوت اعتقاد ندارم.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت, داوري, امام, علي, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 12 / 1390

حكايت درويش و گدا

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم.

درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

صوفی خندید و گفت : دوست من ، میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت, درويش, گدا, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 12 / 1390

حكايت دوست یا دشمن؟

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند. لک لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند.

طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها !!! قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.

مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند! حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

رساله دلگشا - عبيد زاكاني



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت, دوست, دشمن, رساله, دلگشا, عبيد, زاكاني, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 12 / 1390

داستان اينشتين و سفره هفت سين دكتر حسابي

داستان اينشتين و سفره هفت سين دكتر حسابي

در زمان تدریس در دانشگاه پرینستون دكتر حسابي تصمیم می گیرند سفره ی هفت سینی برای انیشتین و جمعی از بزرگترین دانشمندان دنیا و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را برای سال نو دعوت کنند. آقای دکتر خودشان کارت های دعوت را طراحی می کنند و حاشیه ی آن را با گل های نیلوفر که زیر ستون های تخت جمشید هست تزئین می کنند و منشا و مفهوم این گلها را هم توضیح می دهند. چون می دانستند وقتی ریشه مشخص شود برای طرف مقابل دلدادگی ایجاد می کند.

دکتر می گفت:  برای همه کارت دعوت فرستادم و چون می دانستم انیشتین بدون ویالونش جایی نمی رود، تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین ۲۰دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلی دوست دارم، خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمع های روشن اضافه کردم و برای انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضای خانواده شمع روشن می کنیم و این شمع را هم برای خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از یک سری صحبت های عمومی انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم :ایرانی ها در طول تمدن ۱۰هزار ساله شان حرمت نور و روشنایی را نگه داشته اند و از آن پاسداری کرده اند. برای ما ایرانی ها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگی در دست خداست و تنها او می تواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد.

آقای دکتر می خواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و می گفت بعدها انیشتین به من گفت: وقتی برمی گشتیم به خواهرم گفتم حالا می فهمم معنی یک تمدن ۱۰هزارساله چیست. ما برای کریسمس به جنگل می رویم درخت قطع می کنیم و بعد با گلهای مصنوعی آن را زینت می دهیم اما وقتی از جشن سال نو ایرانی ها برمی گردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است.

بالاخره آقای دکتر جشن نوروز را با خواندن دعای تحویل سال آغاز می کنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر می کنند. به گفته ی ایشان همه در آن جلسه از معانی این دعا و معانی ارزشمندی که در تعالیم مذهبی ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شیرینی های محلی از مهمانان پذیرایی می کنند و کوک ویلون انیشتین را عوض می کنند و یک آهنگ ایرانی می نوازند. همه از این آوا متعجب می شوند و از آقای دکتر توضیح می خواهند. ایشان می گویند: موسیقی ایرانی یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست. انیشتین از آقای دکتر می خواهند که قطعه ی دیگری بنوازند. پس از پایان این قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود، انیشتین که چشمهایش را بسته بود چشم هایش را باز کرد و گفت: دقیقا من هم همین را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره هفت سین را ببیند.

آقای دکتر تمام وسایل آزمایشگاه فیزیک را که نام آنها با “س” شروع می شد توی سفره چیده بود و یک تکه چمن هم از باغبان دانشگاه پرینستون گرفته بود. بعد توضیح می دهد که این در واقع هفت چین یعنی ۷ انتخاب بوده است. تنها سبزه با “س” شروع می شود به نشانه ی رویش. ماهی با “م” به نشانه ی جنبش، آینه با “آ” به نشانه ی یکرنگی، شمع باش” به نشانه ی فروغ زندگی و … همه متعجب می شوند و انیشتین می گوید آداب و سنن شما چه چیزهایی را از دوستی، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد می دهد. آن هم در زمانی که دنیا هنوز این حرفها را نمی زد و نخبگانی مثل انیشتین، بور، فرمی و دیراک این مفاهیم عمیق را درک می کردند. بعد یک کاسه آب روی میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقای دکتر برای مهمانان توضیح می دهند که این کاسه ۱۰هزار سال قدمت دارد. آب نشانه ی فضاست و نارنج نشانه ی کره ی زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش می پرد. عقب عقب می رود و روی صندلی می افتد و حالش بد می شود. از او می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ می گوید : ما در مملکت خودمان ۲۰۰ سال پیش دانشمندی داشتیم که وقتی این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد. اما شما از ۱۰هزار سال پیش این مطلب را به زیبایی به فرزندانتان آموزش می دهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: داستان, دكتر, حسابي, سفره, هفت, , سين, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 12 / 1390

حکایت

دو روستايي مي خواستند براي يافتن شغل به شهر بروند ، يکي از آنها مي خواست به شانگهاي و ديگري به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغيير دادند . زيرا مردم مي گفتند که شانگهايي ها خيلي زرنگ هستند و حتي از غريبه هايي که از آنان راه مي پرسند ، پول مي گيرند ، اما پکني ها ساده لوح هستند و اگر کسي را گرسنه ببينند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او مي دهند.

فردي که مي خواست به شانگهاي برود ، فکر کرد : پکن جاي بهتري است ، کسي در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمي ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالي از آتش مي افتادم . فردي که مي خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهاي براي من بهتر است ، حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم . هر دو نفر در باجه بليت با يکديگر برخورد کرده و بليت را عوض کردند .

فردي که قصد داشت به پکن برود بليت شانگهاي را گرفت و کسي که مي خواست به شانگهاي برود بليت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبي است . ظرف يک ماه اول هيچ کاري نکرد ، همچنين گرسنه نبود . در بانک ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را که مشتريها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، مي خورد .

فردي که به شانگهاي رفته بود ، متوجه شد که شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر کاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است ، . فکر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بيشتري به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روي آورد . پس از مدتي آشنايي با اين کار 10 کيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري کرده وآن را" خاک گلدان" ناميده و به شهروندان شانگها يي که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50يوان سود برد و با ادامه اين کار در عرض يک سال در شهر بزرگ شانگهاي يک مغازه باز کرد.

او سپس کشف جديدي کرد : تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري کثيف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند از اين فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خريد و يک شرکت کوچک شستشوي تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي " هانگ جو " و" نن جينگ " توسعه يافته است .

او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پکن سفر کرد. در ايستگاه راه آهن ، آدم ولگردي ديد که از او بطري خالي مي خواهد ، هنگام دادن بطري ، چهره کسي را که پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض کرده بود ، به ياد آور



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

حکایت درویش و ده

درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم .

ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟

 گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

داستان ايمان واقعي

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

داستان مشروب فروش و ملاي ديني

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.

صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!

ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!

قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: نمی دانم چه بگویم؟!

سخن هر دو را شنیدم:

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!

وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

از بدخواهت کمک بگیر !

 

از بدخواهت کمک بگیر !

 

مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:"

 

در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"

 

شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

 

من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است.

 

از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

حکایت دزد مال و دزد دین

 

حکایت دزد مال و دزد دین

 

بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

 

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

 

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند ... من دزد مال او هستم ، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

منبع:کشف الاسرار



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

نصیحت خیرخواهانه (حکایت)

 

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 

منبع:روزنامه خراسان



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

شگرد اقتصادی ملانصرالدین

ماجرای جالب و پند آموز شن

 

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!


منبع:روزنامه ابتکار



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: شگرد, اقتصادی, ملا, نصرالدین, پند, حکایت, اندرز, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

گندم و موش (حکایت)

 

گندم و موش

 

شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند.

 

او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم.

 

منبع:روزنامه خراسان



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: گندم, موش, حکایت, پند, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

پندی از استاد به شاگرد (حکایت)

حکایت

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

 

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

 

منبع:حکایات برگزیده



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: پندی , استاد, شاگرد, حکایت, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

بخشش
سهل بن سعد ساعدى مى گوید : جبّه اى از پشم سیاه و سپید براى پیامبر بزرگوار اسلام دوختم كه حضرت از دیدن آن به شگفت آمد و با دست مباركش آن را لمس كرده ، فرمود : نیكو جبّه اى است . مردى اعرابى كه آنجا حاضر بود گفت : این جبّه را به من عطا كن ! حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشید.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکاایت, داستان, بخشش, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

مزاح

پیرزنى به حضور پیامبر اكرم ( ص ) رسید و گفت علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.
پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله به او فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.
پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید : چرا گریه مىكنى ؟ گفت : گریه ام به خاطر این است كه پیغمبر فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.


بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود : سیاه نیز به بهشت نمى رود. بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید : چرا گریه مى كنید ؟ آنان فرمایش پیامبر را نقل كردند.

عباس ماجرا را به پیامبر عرض كرد. حضرت به عمویش كه پیرمرد بود فرمود : پیرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.

سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست و فرمود : خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند ، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, داستان, مزاج, بهشت,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

انگشتر
حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد ، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن ، برآورده می شود. حضرت زهرا ( س ) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند ، صدایی شنیدند که آنچه از من خواستی در زیر جانماز است ، بلند کرد دید انگشتری یاقوت و با ارزش است. آن را در انگشت کرد شب در خواب دید وارد بهشت شده سه قصر دید که در بهشت مانند نبود ، پرسید این قصرها مال کیست ؟ گفتند مال فاطمه دختر پیغمبر( ص ) وارد یکی از قصرها شد ، دید که در آنجا تختی است که دارای سه پایه است. پرسید چرا این تخت سه پایه دارد ؟ گفتند: چون صاحب آن انگشتری از خداوند درخواست کرده بود یکی از پایه ها را برای او انگشتر ساخته اند. صبح جریان خواب خود را برای پیامبر نقل کرد :

پیامبر فرمودند : دنیا مال شما نیست ، آخرت متعلق به شماست.


:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, انگشتر, پیامبر,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

حکایت و داستانی پند آموز از حضرت محمد ( ص)

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم

 

 منبع:بزرگترین سایت تفریحی وآموزشی ایران




:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, پند, آموز, حضرت, محمد, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به پایگاه مقاومت امام هادی(ع)روستای دم افشان مي باشد.