پایگاه مقاومت امام هادی(ع)روستای دم افشان

کوهپیمایی خانوادگی بمناسبت دهه فجر 94 دهه فجر مبارک کوهپیمایی خانوادگی بمناسبت هفته بسیج هفته بسیج گرامی باد. آيا ميدانستيد 44 رويداد فاجعه خونين در سرزمين منا تصاوير نادر و قديمي از حال و هواي مراسم حج مراسم تشیع و تدفین شهدای گمنام


حکایت

دو روستايي مي خواستند براي يافتن شغل به شهر بروند ، يکي از آنها مي خواست به شانگهاي و ديگري به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغيير دادند . زيرا مردم مي گفتند که شانگهايي ها خيلي زرنگ هستند و حتي از غريبه هايي که از آنان راه مي پرسند ، پول مي گيرند ، اما پکني ها ساده لوح هستند و اگر کسي را گرسنه ببينند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او مي دهند.

فردي که مي خواست به شانگهاي برود ، فکر کرد : پکن جاي بهتري است ، کسي در آن شهر پول نداشته باشد ، بازهم گرسنه نمي ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار نشد م ، وگر نه به گودالي از آتش مي افتادم . فردي که مي خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهاي براي من بهتر است ، حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد ، خوب شد سوار قطار نشدم ، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم . هر دو نفر در باجه بليت با يکديگر برخورد کرده و بليت را عوض کردند .

فردي که قصد داشت به پکن برود بليت شانگهاي را گرفت و کسي که مي خواست به شانگهاي برود بليت پکن را به دست آورد. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبي است . ظرف يک ماه اول هيچ کاري نکرد ، همچنين گرسنه نبود . در بانک ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را که مشتريها توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، مي خورد .

فردي که به شانگهاي رفته بود ، متوجه شد که شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر کاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است ، . فکر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد ، پول بيشتري به دست خواهد آمد . او سپس به کار گل و خاک روي آورد . پس از مدتي آشنايي با اين کار 10 کيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري کرده وآن را" خاک گلدان" ناميده و به شهروندان شانگها يي که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50يوان سود برد و با ادامه اين کار در عرض يک سال در شهر بزرگ شانگهاي يک مغازه باز کرد.

او سپس کشف جديدي کرد : تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري کثيف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند از اين فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خريد و يک شرکت کوچک شستشوي تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150کارگردارد وفعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي " هانگ جو " و" نن جينگ " توسعه يافته است .

او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پکن سفر کرد. در ايستگاه راه آهن ، آدم ولگردي ديد که از او بطري خالي مي خواهد ، هنگام دادن بطري ، چهره کسي را که پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض کرده بود ، به ياد آور



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

حکایت درویش و ده

درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم .

ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟

 گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

داستان ايمان واقعي

روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .

فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟

او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

داستان مشروب فروش و ملاي ديني

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.

ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.

اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید.

صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست!

ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند!

قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: نمی دانم چه بگویم؟!

سخن هر دو را شنیدم:

یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند!

وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

از بدخواهت کمک بگیر !

 

از بدخواهت کمک بگیر !

 

مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:"

 

در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟"

 

شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی.

 

من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است.

 

از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

حکایت دزد مال و دزد دین

 

حکایت دزد مال و دزد دین

 

بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود ودعایی نیز پیوست آن بود.آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

 

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

 

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ میکند ... من دزد مال او هستم ، نه دزد دین او... اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 

منبع:کشف الاسرار



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

نصیحت خیرخواهانه (حکایت)

 

نصیحت خیرخواهانه

 

روزی هارون از ابن سماک موعظه و پندی خواست.

ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در بهشت که به وسعت  آسمان هاو زمین است ، برای تو به اندازه جای پایی نباشد.

 

منبع:روزنامه خراسان



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حكايت حکایت آموزنده حکایت ادبی حکایت بوستان حکایت جالب حکایت زیبا حکایت سعدی حکایت طنز,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

شگرد اقتصادی ملانصرالدین

ماجرای جالب و پند آموز شن

 

ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!


منبع:روزنامه ابتکار



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: شگرد, اقتصادی, ملا, نصرالدین, پند, حکایت, اندرز, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

گندم و موش (حکایت)

 

گندم و موش

 

شخصی با دوستی گفت: پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند.

 

او گفت: من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام خورده بودم.

 

منبع:روزنامه خراسان



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: گندم, موش, حکایت, پند, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

پندی از استاد به شاگرد (حکایت)

حکایت

 

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.

جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.

 

جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.استاد گفت:

بدان که تخم زشتی ها مثل کینه ٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی انرا برکنی و ازخود دور سازی.

 

منبع:حکایات برگزیده



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: پندی , استاد, شاگرد, حکایت, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 26 / 11 / 1390

بخشش
سهل بن سعد ساعدى مى گوید : جبّه اى از پشم سیاه و سپید براى پیامبر بزرگوار اسلام دوختم كه حضرت از دیدن آن به شگفت آمد و با دست مباركش آن را لمس كرده ، فرمود : نیكو جبّه اى است . مردى اعرابى كه آنجا حاضر بود گفت : این جبّه را به من عطا كن ! حضرت بى درنگ آن را از تن مبارک برداشت و به او بخشید.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکاایت, داستان, بخشش, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

مزاح

پیرزنى به حضور پیامبر اكرم ( ص ) رسید و گفت علاقه من بود كه اهل بهشت باشد.
پیامبر اكرم صلى الله علیه و آله به او فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.
پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گریه دید. پرسید : چرا گریه مىكنى ؟ گفت : گریه ام به خاطر این است كه پیغمبر فرمود : پیرزن به بهشت نمى رود.


بلال وارد محضر پیامبر شد حال پیرزن را بیان نمود.
حضرت فرمود : سیاه نیز به بهشت نمى رود. بلال غمگین شد و هر دو نشستند و گریستند. عباس عموى پیامبر آنها را در حال گریان دید. پرسید : چرا گریه مى كنید ؟ آنان فرمایش پیامبر را نقل كردند.

عباس ماجرا را به پیامبر عرض كرد. حضرت به عمویش كه پیرمرد بود فرمود : پیرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پریشان و ناراحت گشت.

سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست و فرمود : خداوند اهل بهشت را در سیماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند ، نه به صورت پیر و سیاه چهره و بدقیافه.



:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, داستان, مزاج, بهشت,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

انگشتر
حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد ، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن ، برآورده می شود. حضرت زهرا ( س ) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند ، صدایی شنیدند که آنچه از من خواستی در زیر جانماز است ، بلند کرد دید انگشتری یاقوت و با ارزش است. آن را در انگشت کرد شب در خواب دید وارد بهشت شده سه قصر دید که در بهشت مانند نبود ، پرسید این قصرها مال کیست ؟ گفتند مال فاطمه دختر پیغمبر( ص ) وارد یکی از قصرها شد ، دید که در آنجا تختی است که دارای سه پایه است. پرسید چرا این تخت سه پایه دارد ؟ گفتند: چون صاحب آن انگشتری از خداوند درخواست کرده بود یکی از پایه ها را برای او انگشتر ساخته اند. صبح جریان خواب خود را برای پیامبر نقل کرد :

پیامبر فرمودند : دنیا مال شما نیست ، آخرت متعلق به شماست.


:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, انگشتر, پیامبر,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390

حکایت و داستانی پند آموز از حضرت محمد ( ص)

 

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟


عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم

 

 منبع:بزرگترین سایت تفریحی وآموزشی ایران




:: موضوعات مرتبط: حکایت ها، ،
:: برچسب‌ها: حکایت, پند, آموز, حضرت, محمد, ,

نویسنده : فریدون تاریخ : 21 / 11 / 1390



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به پایگاه مقاومت امام هادی(ع)روستای دم افشان مي باشد.